نجوای یگانه لحظات شادی را برایتان آرزومندم |
|||||||||||||||||||||||||||
جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : پریسا سالاری
یکی از تخیلات من اینه که یک روز برم تو یه اداره و بدون اتلاف وقت و این اتاق و اون اتاق رفتن کارم انجام بشه و زود برگردم خونه
-------------------------
یکی از تخیلات من اینه در حالی که یک بارونی بلند تنمه و یقشو بالا دادم با عینک ته استکانی رو چشام و یه کلاه شاپو رو سرم رو سر یه جنازه بعنوان بازرس بایستم و بعدش باصدای خاصی بگم : همیشه مجرم به صحنه جرم بر میگرده .....
------------------------- جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 14:40 :: نويسنده : پریسا سالاری
اعتراف میکنم اولین باری که از عینک طبی استفاده کردم ، حواسم نبود با عینک صورتم رو شستم
-------------------------
اعتراف میکنم وقتی بچه بودم به یکی از عروسکهام که ابراز محبت میکردم ، فکر میکردم باید بقیشون روهم بوس کنم تا ناراحت نشن -------------------------
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : سید جواد
تا حالا دقت کردین هروقت یه فیلم تو تلویزیون پخش میشه بیشتر مردم اسم بچه هاشون رو هم اسم بازیگر اصلی می ذارن؟؟؟
------------------------- ادامه مطلب ... پیرمرد نابینا اسکناس را از جیبش در آورد و به مرد جوان نشان داد و پرسید: ببین این هزاریه؟؟؟ مرد جوان نگاهی کرد و گفت : نه پدرجان دویستیه. پیرمرد پوزخندی زد و با حسرت گفت : یه هفته دلم خوش بود که گوشه جیبم یه هزار تومنی افتاده. جوان را برق گرفت: « یه هفته؟؟؟؟ » . مرد جوان وقتی چهره درهم رفته پیرمرد را دید ، یک اسکناس هزار تومنی از جیبش درآورد و کف دست پیرمرد گذاشت . آنوقت با خنده گفت : شوخی کردم پدرجان این هزاریه. اون وقت جوون لبخند خوشحالی رو تو صورت پیرمرد تماشا کرد...
------------------------------------
قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد. آقای افتخاری گفت : قاسم ؛این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.قاسم گفت : آقا اجازه؟ ما از قورباغه می ترسیم. آقای افتخاری گفت : ساسان ؛ تو این قورباغه را بینداز بیرون . ساسان هم گفت : آقا اجازه؟ ماهم می ترسیم . آقای افتخاری گفت : بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه؟ من گفتم : آقا اجازه؟ ما نمی ترسیم. آقای افتخاری گفت : کیف و کتابت رو بردار و زود از کلاس برو بیرون . گمان میکنم که محمود مرا لو داده باشد ؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا می دانست که من قورباغه را به کلاس آوردم...
------------------------------------ ماهی گیر دلش سوخت ... این بار ماهی بود که از تنهایی قلاب را رها نمی کرد چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : ندا محمدی
هیچ وقت با هدف هایی که می دانید دست نیافتنی است خود را درگیر نکنید. شاید باورتون نشه ولی دعوا هم مدل داره : دخترونه و پسرونه............. سنگ تراش از کار خود ناراضی بود واحساس حقارت میکرد.روزی از نزدیکیخانه بازرگانی رد میشد، در باز بود و او خانه مجلل ،باغ و نوکران بازرگان را دید وبه حال خود غبطه خورد،وباخودگفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است.تااینکه یکروز حاکم شهر ازآنجا عبور کرد،اودید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد باخودش فکر کرد: کاش من یک حاکم بودم،آنوقت از همه قویتر میشدم ..... ادامه مطلب ... یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : حسام خادم
اصولا دیکتاتوری در کشور ما اصلا معنا پیدا نمیکنه!!!!! یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 11:34 :: نويسنده : حسام خادم
شاید راه دیگه ای هم باشه !!!! تو سراغ داری؟؟؟ قضاوت با خودتون آقا پسرا و خانوما آیا غیر اینه؟؟؟
شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : حسام خادم
خدا رحمتش کنه ! این بنده خداهم بالاخره از گرونی سکته کرد ومُرد
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید - لحظات شادی را برایتان آرزومندم آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||
|