نجوای یگانه لحظات شادی را برایتان آرزومندم |
|||||||||||||||||||||||||||
پیرمرد نابینا اسکناس را از جیبش در آورد و به مرد جوان نشان داد و پرسید: ببین این هزاریه؟؟؟ مرد جوان نگاهی کرد و گفت : نه پدرجان دویستیه. پیرمرد پوزخندی زد و با حسرت گفت : یه هفته دلم خوش بود که گوشه جیبم یه هزار تومنی افتاده. جوان را برق گرفت: « یه هفته؟؟؟؟ » . مرد جوان وقتی چهره درهم رفته پیرمرد را دید ، یک اسکناس هزار تومنی از جیبش درآورد و کف دست پیرمرد گذاشت . آنوقت با خنده گفت : شوخی کردم پدرجان این هزاریه. اون وقت جوون لبخند خوشحالی رو تو صورت پیرمرد تماشا کرد...
------------------------------------
قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد. آقای افتخاری گفت : قاسم ؛این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.قاسم گفت : آقا اجازه؟ ما از قورباغه می ترسیم. آقای افتخاری گفت : ساسان ؛ تو این قورباغه را بینداز بیرون . ساسان هم گفت : آقا اجازه؟ ماهم می ترسیم . آقای افتخاری گفت : بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه؟ من گفتم : آقا اجازه؟ ما نمی ترسیم. آقای افتخاری گفت : کیف و کتابت رو بردار و زود از کلاس برو بیرون . گمان میکنم که محمود مرا لو داده باشد ؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا می دانست که من قورباغه را به کلاس آوردم...
------------------------------------ سنگ تراش از کار خود ناراضی بود واحساس حقارت میکرد.روزی از نزدیکیخانه بازرگانی رد میشد، در باز بود و او خانه مجلل ،باغ و نوکران بازرگان را دید وبه حال خود غبطه خورد،وباخودگفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است.تااینکه یکروز حاکم شهر ازآنجا عبور کرد،اودید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد باخودش فکر کرد: کاش من یک حاکم بودم،آنوقت از همه قویتر میشدم ..... ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید - لحظات شادی را برایتان آرزومندم آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||
|